کد قالب کانون داستان حضرت اسماعیل(ع)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 395
بازدید دیروز : 232
بازدید هفته : 711
بازدید ماه : 2350
بازدید کل : 57965
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : شنبه 27 خرداد 1403

‫داستان زندگی حضرت اسماعیل - تو یاوری نیک برای اجرای فرمان خدا هستی - الگو  ایرانی‬‎

آخرین تقاضای اسماعیل علیه السّلام

آنگاه که ابراهیم مقصود خود را برای اسماعیل بیان کرد. وی در فرمانبرداری از پدر و پذیرش فرمان الهی سر تسلیم فرود آورد و گفت: ای پدر! مأموریت خویش را در مورد من عملی ساز که به خواست خدا مرا از صابران می یابی. و چه زیبا و ستودنی است چنین احسان و ایمانی که تا این حد به قضا و قدر الهی راضی باشد.

اسماعیل تصمیم گرفت داغ مرگ خود را در دل پدر تخفیف دهد و ساده ترین روش انجام وظیفه را به وی نشان دهد، لذا به او گفت: پدر جان! ریسمان محکمی تهیه کن و مرا با آن محکم ببند تا دست و پا نزنم! لباسهای مرا بیرون بیاور تا به خون آغشته نشود و از اجر اخروی من کاسته نگردد و بعلاوه مادرم لباس خون آلود مرا نبیند و غم و اندوهش افزایش نیابد و اشک او بیشتر جاری نشود!

پدر جان! لبه کارد را تیز کن و هرچه زودتر بر گلویم بکش تا امر خدا بر من آسان گردد، زیرا مرگ سخت و تحمل آن دردناک است.

پدر جان! چون برگشتی، سلام مرا به مادرم برسان، و اگر خواستی پیراهن مرا برای او ببری مانعی ندارد، زیرا این کار موجب تسلی خاطر و آرامش او می شود، پیراهن من یادگار فرزند او است و بوی پسرش را از آن حس میکند و آنگاه که در اطراف مکه به جستجوی من می شتابد و مرا نمی یابد، پیراهن را در آغوش می گیرد و با استشمام بوی من درد خویش را تسکین می دهد.

ابراهیم گفت: ای نور دیده من، تو برای اجرای امر خدا بهترین یاور منی! سپس فرزند جوان خود را به آغوش کشید و او را بوسید و سیل اشک حسرت از دیده فرو بارید.

ابراهیم علیه السّلام، فرزند خود را تسلیم مرگ ساخت! پسر یگانه خود را روی یک دست بر خاک نهاد و بازوهای او را محکم بست. ابراهیم کارد را در دست گرفته گاهی خیره خیره به آن می نگرد و گاهی به گلوی نازک فرزندش نگاه می کند، سپس اشک از دیدگانش به شدت جاری و ناله های ناشی از مهر و شفقت پدری او، به آسمان بلند می شود. ابراهیم کارد را به گلوی اسماعیل گذاشت و بر روی حلق او کشید ولی کارد نبرید، زیرا قدرت خدا، مانع این امر شده و آن را از کار انداخته است.

اسماعیل متوجه پدر گشت و گفت: پدر جان مرا به صورت روی زمین بخوابان، زیرا موقعی که به صورت من نگاه می کنی، رحم و شفقت و مهر پدری تو مانع اجرای دستور خدا می گردد. ابراهیم علیه السّلام، فرزند خود را به صورت روی زمین خواباند و کارد را پشت گردن او گذاشت ولی باز تیغ کارگر نیفتاد و رگهای گردن اسماعیل بریده نشد و ابراهیم را مبهوت ساخت. این حادثه برای ابراهیم گران آمد که مبادا اجرای فرمان خدا به تأخیر بیفتد و از خدا خواست که راه گریزی از این مشکل پیش پایش بگذارد.

پروردگار بر ضعف ابراهیم ترحم و خواسته او را اجابت کرد و اندوه او را برطرف ساخت. سپس خطاب آمد، ای ابراهیم! «آنچه که در رؤیا از تو خواسته بودیم انجام دادی و اخلاص و تسلیم خود را ثابت کردی و ما بدین طریق نیکوکاران را پاداش می دهیم».

اسماعیل و ابراهیم علیهما السّلام از پیروزی خود، شاد و از نجات خویش خرسند گشتند.

خدای را ستایش کردند که بلا را از آنان برطرف ساخته و اندوهشان را زدوده است.

اسماعیل و ابراهیم اجر و پاداش اطاعت خود را به بهترین وجه دریافتند و پس از این امتحان، روحشان اطمینان و ایمانشان ثبات بیشتری یافت و در یقین خود راسخ تر شدند، زیرا این حادثه امتحان آشکاری بود. خدا اسماعیل را با ذبح قربانی بازخرید و آن را فدیه او نمود، ابراهیم چون آن حیوان را نزد خود دید متوجه آن گشت و با همان کاردی که گلوی اسماعیل را نبریده بود به طرف فدیه اسماعیل حرکت کرد و بر گلوی قربانی کشید و بی درنگ آن را ذبح کرد و زمین را از خون آن رنگین ساخت و بدین وسیله فدیه اسماعیل انجام یافت و خونش محفوظ ماند.

از آن روز سنت قربانی دستور واجبی برای مسلمانان شد و همه ساله حاجیان به یاد ذبح اسماعیل علیه السّلام و تجلیل از گذشت و فداکاری او، قربانی می کنند.

ازدواج اسماعیل علیه السّلام

از مجموع‌ روایات‌ مختلف‌، چنین‌ بر می ‌آید که‌ اسماعیل‌ ظاهراً در ۲۰ سالگی‌ مادرش‌ را از دست‌ داد. چندی‌ نگذشت‌ که‌ دختری‌ را از قبیله جرهم‌ به‌ همسری‌ برگزید.[2]

در این‌ زمان‌ ابراهیم‌ علیه ‌السلام که‌ در شام‌ می ‌زیست‌، موافقت‌ ساره‌ را برای‌ رفتن‌ به‌ مکه‌ و ملاقات‌ اسماعیل‌ جلب‌ کرد و ساره‌ از او خواست‌ تا نزد اسماعیل‌ درنگ‌ نکند و حتی‌ از مرکب‌ خویش‌ نیز فرود نیاید. ابراهیم‌ چون‌ به‌ منزل‌ اسماعیل‌ در مکه‌ رسید، فرزندش‌ را در خانه‌ نیافت‌ و همسر جرهمی‌ با او به‌ احترام‌ رفتار نکرد. چون‌ پس‌ از بازگشت‌ پدر، اسماعیل‌ از آنچه‌ گذشته‌ بود، آگاهی‌ یافت‌، از آن‌ زن‌ جدا شد و از میان‌ همان‌ جرهمیان‌ همسری‌ دیگر برگزید که‌ در منابع‌ از او با نام‌ های‌ سیده‌، حیفا و رِعله‌ یاد شده‌ است‌.

آنگاه‌ که‌ ابراهیم‌ علیه ‌السلام دیگر بار به‌ دیدار اسماعیل‌ آمد، باز امکان‌ ملاقات‌ دست‌ نداد، ولی‌ با همسر دوم‌ او دیدار کرد و این‌ زن‌ با رویی‌ گشاده‌ از ابراهیم ‌علیه ‌السلام پذیرایی‌ کرد.

پرندگان بر فراز چشمه زمزم به پرواز در آمدند و گروهی از آنها اطراف این چاه جمع شدند، زندگی جدید در این مکان آغاز شد، گرچه خبر وجود چنین چشمه ای به اطراف نرسیده بود ولی قوم جرهم چون متوجه هجوم پرندگان به سرزمین مکه و پرواز بر فراز آن شدند، با خود گفتند: بی تردید این پرندگان بر فراز محلی پرآب می چرخند و چگونه است با اینکه ما در این سرزمین خشک و برهوت زیاد رفت و آمد کرده ایم، ولی تاکنون آبی در این محل ندیده ایم. سپس قوم شخصی را به محل اعزام کردند تا تحقیق کند و خبری برای ایشان بیاورد.

نماینده طایفه جرهم مسافتی را پیمود و ناگهان به آب رسید و بلادرنگ بشارت وجود آب را برای قوم آورد. آنها خرم و مسرور به سوی چشمه کوچ کردند و وارد سرزمین مکه شدند. هنگامی که این جمعیت نزدیک چاه آمدند و مادر اسماعیل را نزدیک چشمه دیدند، از وی اجازه گرفتند که در جوار او بار اقامت افکنند و از آب زمزم بهره برداری نمایند. هاجر به آنان اجازه اقامت داد، به شرطی که مهمانان محترمی باشند، نه آنکه پیاده شوند و آن سرزمین را غصب نمایند.

طایفه جرهم به اراده و خواست هاجر رضایت دادند و در آن سرزمین ماندند، سپس به سایر افراد طایفه خود اطلاع دادند و آنان نیز به سرعت به این محل آمدند و در این سرزمین مردم بسیاری ساکن شدند و خانه های بسیاری در آن محل ساختند.

اسماعیل به تدریج جوانی آراسته شد و به حد کمال رسید، نام او مشهور و آوازه او بلند شد، اسماعیل با این طایفه رفت و آمد می کرد و با آنان سخن می گفت تا زبان عربی را از ایشان آموخت، سپس با یکی از دخترانشان ازدواج کرد و بدین وسیله با آنان درهم آمیخت و روابط وی با این طایفه محکم گشت.

بطور مسلم اسماعیل از موقعیت خود خوشحال و مسرور بود و خود را سعادتمند و خوشبخت می دانست ولی بزودی ایام خوشی بسر آمد و با مرگ مادر، اندوه بر وجود اسماعیل مستولی گشت. فقدان مادری که برای اسماعیل زحمت بسیاری متحمل شده بود، برای او بسیار گران بود و سنگینی این غم، قلب اسماعیل را فشرد، زیرا هاجر اسماعیل را در گهواره حفاظت نموده، در دوران کودکی او را نگهداری کرده و در ایام جوانی سایه مهر خود را بر سر او گسترده و در هر پیشامدی پشتیبان، و در هر حادثه ای مددکارش بوده است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: قرآنی
برچسب‌ها: داستان